۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

دیروز ، امروز ، و ... احتمالا فردا


سلام


با این موضوعی که خیلی هم ربطی به برنامه "دیروز ، امروز ، فردا" نداره دارم به روز میشم ...

منتظر باشین



دوباره سلام

چند روزی میشه که این دو خط بالا رو نوشتم ولی اونقدر به هم ریخته بودم که نمی تونستم بیام و چیزی بنویسم

دوستان!!!ی که در دوران نو جوانی ام ساعات فراوانی را با هم گذراندیم ، اکنون به جایی رسیده اند ، که از فکر کردن به آن ، تمام بدنم به لرزه می افتد ...

دوستانی که همیشه فکر می کردم در دنیا بهترین ها هستند ، فکر می کردم ارزشی تر از دوستانم جایی نخواهم یافت ... و البته راحت هم پیدایشان نکرده بودم

دوستانی که از نظر عقیده و تفکرات سیاسی و مذهبی ، همواره یکسان بودیم ...

آنقدر با این دوستان اشتراک نظر و عقیده و تفکر و حتی سلیقه داشتم که ... حتی خانواده هایمان هم ...


فقط چند سال از همدیگر بی خبر بودیم ... و الآن ...

الآن هر کدام از جایی سر در آورده اند که هیچ کداممان در آن روزهای خوش دوره نو جوانی فکرش را هم نمی کردیم

یکی -که از خانواده های سر شناس و مذهبی هم بود و همیشه به خانواده اش افتخار می کرد- دبیر بخش مهمی از روزنامه ی "...... ..." شده است و الآن هم در یکی از دانشگاههای آمریکا رشته "دین شناسی" !!!!!! می خواند ... و البته تصاویر جدیدی که از او دیده ام گویای دین گریزی است نه دین شناسی ... (آخر در آمریکا کدام دین را می توان شناخت) علاوه بر اینها در این روزها فقط دم از دوستان زندان رفته اش می زند و اینکه تعداد دوستان درون زندانش از بیرونی ها بیشتر است

دیگری -که اتفاقا در همسایگی مان زندگی می کرد و خیلی از روزها با هم به مدرسه می رفتیم و بر می گشتیم- بعد از روشن شدن مواضع "آقایان سبز" ، هنوز هم از آنها طرفداری می کند

آن یکی -که فرزند یکی از شهدای معروف جنگ تحمیلی است- آن چنان از آقای "موسوی" و "کروبی" دفاع می کند ، که گویی اگر پدرش اینجا بود لحظه ای از آن ها جدا نمی شد

آن یکی هم علاوه بر مخالفت با دولت ، با نظام هم مخالف شده است و در حال پیگیری برای مهاجرت دائم به آمریکا یا اروپاست

آن دیگری -که همه خانواده اش را می شناختم و حافظ کل قرآن هم هست- اکنون در آمریکا تحصیل می کند و از همان "آقایان سبز" حمایت می کند

و ... یکی دیگر -که تا همین یکی-دو ماه پیش فکر می کردم بهترین دوستم بوده است و همیشه به حال خوشی که در مسجد و هیئت دانشگاه داشت غبطه می خوردم- از همه ی کارهایی که در دوره نو جوانی و جوانی اش کرده بود ، برائت جسته است حتی از رفتن به "طرح ولایت" هم اظهار پشیمانی کرده است و ... در یک کلمه به همه چیز پشت کرده است

اینها فقط نمونه های بارزی بودند که ذکر کردم ...

الآن احساس کسی را دارم که در خانه اش نشسته است و ناگهان از چهار سو همه دیوارهای خانه اش فرو می ریزد ؛ احساس نا امنی می کنم ... چند شبی است که خواب به چشمانم نمی آید

نمی دانم به کدام سو در حرکتم ؟ آیا در فتنه هایی که در پیش است و هر کدام هم سخت تر از قبلی است می توانم راه درست را پیدا کنم ؟!

آیا پای من هم به خاطر لحظه ای غفلت ، خواهد لغزید ؟؟!

آیا این همه گناه و سیاهی های دلم ، روزی کار دستم نمی دهد ؟!!

خدایا کمکم کن ... می دانم که گناهانم زیاد است و نزد تو آبرویی ندارم .

میدانم که در زمان فتنه ، آن ها که ایمانی قوی دارند هم تاب نمی آورند . چه رسد به من که دلم از ایمان واقعی خالی است

می دانم که خیلی چیزها را نمی دانم ... در مقابل دشمنانم نمی توانم استدلال کنم ... ولی خداوندا این قدرت را به من بده که در مقابل نفس اماره ام بایستم

خداوندا مرا چشمانی ده ، که بتوانم در ظلمت و تاریکی نور را بیابم

خدایا به من صبری ده ، که بتوانم در مقابل هجوم اطلاعات به هم آمیخته بایستم و درست بنگرم و صحیح را انتخاب نمایم

خدایا به دستانم قدرتی ده ، که بتوانند در زلزله شدید فتنه ها ، به حبل متین تو بیاویزند و مرا از سقوط بِرَهانند

و باز هم همان دعای همیشگی که :

اللّهم وفّقنا لما تحبّ و ترضی و اجعل عواقب أمورنا خیراً

فعلا همین ... التماس دعا


هیچ نظری موجود نیست: