بدایة : همت مضاعف ، کار مضاعف
۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه
هشت سال پیش در چنین دیروزی
هشت سال پیش در چنین دیروزی برای اولین بار در عمرمان (امیدوارم آخرین بار نباشد) ، مهمان ویژه ی بیت رهبری بودیم
دقیقا مثل همین امسال عید مبعث به شنبه افتاده بود و ما شب جمعه ی قبل از اون یعنی شب 26 رجب ، قرار بود بریم بیت رهبری ؛ خود آقا بعد فرمودن با توجه به اینکه از غروب گذشته و روز شهادت امام کاظم (علیه السلام) تمام شده ، مانعی وجود نداره
البته ما خیلی هم تنها نبودیم ، طبق معمول همه ی این جور مراسم ها ، حدود 10 الی 12 خانواده (به اتفاق همراهان) که فکر کنم جمعا 100 نفری می شدیم ، با هم در یکی از اتاق های بیت رهبری جمع شده بودیم
خانم ها یک طرف مجلس و آقایون هم طرف دیگه ... من ردیف اول نشسته بودم ، درست روبروی صندلی ای که می دونستم خود آقا قراره روش بنشینن ... دل توی دلم نبود ... نمی دونستم برای دیدن آقا - اون هم از این فاصله ی خیلی کم - دلم شور می زنه یا برای اتفاقی که قراره تا چند دقیقه ی دیگه بیفته و راه آینده ی زندگی من رو تعیین کنه ...
یکی از حضار هم آقای قرائتی بودن ، که طبق معمول هر از چندی یه جوری جمع رو از توی افکار خودشون بیرون می آوردن و یه صحبتی می کردن
وقتی آقا وارد شدن ، دست و پام رو گم کرده بودم ، نمی دونستم چیکار کنم ؟ حتی نمی دونستم الآن چه کاری می تونم بکنم یا نمی تونم بکنم ؟!! خیلی حس جالبی بود ... روی پای خودم بند نودم ، آقا می گفتن "بفرمایید" ولی من دلم نمی خواست بشینم
از یه طرف دلم می خواست همین طور زل بزنم توی صورت آقا و نگاهشون کنم ... ولی از یه طرف هم خجالت می کشیدم به خاطر همین هم سعی می کردم - به خیال خودم - دزدکی نگاه کنم
وقتی آقا من رو به اسم صدا کردن ، قلبم داشت از حرکت می ایستاد ، احساس می کردم یه آتیش عظیم توی دلم روشن شده و من رو داره می سوزونه ، یه حس عجیبی بود ، یه نفر که خیلی دوستش داری و تمام عمرت دوست داشتی که از نزدیک اون رو ببینی ، حالا داره تو رو به اسم صدا می کنه و منتظره تا تو جوابش رو بدی ؛ و من انگار یه عمریه که لکنت زبان دارم ، نمی تونستم جوابی بدم ، یه نگاه به خود آقا کردم ، ولی دوباره از اون نگاه مهربون آقا خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین و ... بالأخره جواب دادم "اگه شما دعا بفرمایید که ما ..." - به قول بعضیها فقط دوست داشتم یه چیزی گفته باشم که آقا جوابم رو بدن - آقا هم وسط جمله ی من وقتی دیدن به مِن مِن کردن افتادم با یه خنده ای فرمودن : "دعا که می کنیم"
و ...
هیچ وقت این خاطره رو فراموش نمی کنم ... و امیدوارم خدا عاقبتمون رو ختم به خیر کنه
اللهم وفقنا لما تحب و ترضی و اجعل عواقب أمورنا خیرا
فعلا همین ... التماس دعا
۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه
از آتشفشان همان برون تراود که در اوست
من معتقدم که انسان ها مانند آتشفشان ها هستند ؛ در درونشان چیزهایی دارند که در فقط کمی لرزش یا حتی یک جرقه ی بسیار کوچک لازم است ، تا هر آنچه در درون خود دارند ، بیرون بریزند ... برای اینکه این نظرم رو اثبات کنم یه خاطره از خودم براتون نقل می کنم :
حدود چهار - پنج سال پيش بود كه يكي از اساتيد معزز! كه ترجمه هاي بسيار وزيني! بر كتاب هاي "جبران خليل جبران" نوشته و چاپ و منتشر كرده بودند، اصرار داشتند كه بنده كتاب ترجمه شده توسط ايشان را نقد نمايم .
بنده هم در جواب اصرارهاي ايشان عرضه داشتم كه :
"آقاي دكتر!! كدام يك را نقد كنم؟ داستان را ، يا نويسنده ي آن را ، يا ترجمه را و يا مترجم را ؟؟!"
آقاي دكتر كه انتظار چنين جوابي را نداشتند فرمودند:
"مثلا مترجم را چگونه مي خواهي نقد كني؟!"
و بنده هم با كمال خونسردي بار ديگر عرضه داشتم كه :
"معمولا افكار هر كس در سخنان و يا نوشته هاي او هويداست ، درست مانند مقدمه اي كه مترجم اين كتاب (منظورم خود آقاي دكتر!! بود) بر كتابش نوشته است" (لازم به ذكر است كه ايشان در مقدمه ي اين كتاب با عنوان "نامه ي بال شكسته اي به عنقاي بال گستر" ترجمه ي كتاب را به دكتر! "عبد الكريم سروش" تقديم نموده بودند!!! و منظور از "عنقاي بال گستر" نيز شخص شخيص دكتر سروش مي باشند)
در همين زمان بود كه آقاي دكتر به ناگاه رنگ رخسارشان رو به كبودي گذارد و دقیقا مانند یک آتشفشان ، از درون منفجر شدند ولی فقط به دليل حضور بسيار ميمون و مبارك چند تن از دوستان ، گدازه های این انفجار به ما نرسید ؛ و ما به خیال خودمان ضربتی زدیم و برنده از میدان بیرون آمدیم ولی در انتهاي ترم ، تازه موج انفجار ایشان و نیز گدازه های آتشفشان درونشان ، به ما رسيد و ما را از هر دو درسي كه با ايشان - به اجبار - برداشته بوديم ، مردود فرمودند ؛ و البته این کار نشان دهنده ی میزان عصبانیت استاد معزز! و نیز میزان (با عذرخواهی فراوان از جامعه ی اساتید) بی جنبه بودن ایشان بود . تا ما باشيم و دیگر سر به سر آتشفشان ها نگذاریم !!
حالا شده است حكايت دوستان ما (در داخل و خارج از مجلس شوراي اسلامي) كه جرقه هایی نه چندان کوچک را در اطراف برخی آتشفشان های روزگار ایجاد کرده اند و آنها را به لرزه در آورده اند ... و این آتشفشان ها آنچه در درون خود دارند را دیر یا زود بر سر اطرافیان خالی خواهند نمود
خلاصه ي مطلب اينكه برخي دوستان از واكنش بعضي! از نمايندگان مجلس متعجب شده اند ، ولي من فكر مي كنم كه اصلا جاي تعجب ندارد ، چرا كه خودشان (=خودمان) باعث اين گونه واكنش ها شده ايم ؛ و البته اين واكنش ها هم ، در حقيقت بروز لايه هاي نهاني شخصيت افراد است ، كه در اثر فشار ، مانند يك آتشفشان مجبور به خروج شده است .
۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه
هديه ي تولد خورشيد (به نقل از 'از جنس خدا')
اين مطلب رو اينجا خوندم . خيلي زيبا و جالب بود ، دلم نيومد که منتشرش نکنم
ما همانيم که خود مي دانيم، من ما نيست
هنوز، آنچه او مي خواهد
معمولا ما براي روز تولد به دوستان مان
هديه مي دهيم. تمام سعي خود را هم مي کنيم تا اين هديه، ارزشمند و در خور
شان او باشد. هر چقدر اين دوست يا فاميل برايمان عزيزتر باشد در انتخاب
هديه، ارزش مادي و معنوي، کادو کردن، جمله زيبايي که قرار است روي آن
بنويسيم و ديگر موارد تمام دقت خود را به کار مي گيريم. همه چيز را از قبل
مهيا مي کنيم و براي روز تولد برنامه ريزي مي کنيم. اما …
تا ميلاد امام زمان در حدود چهل روز باقي
مانده است. نيمه شعبان روز تولد صاحب الزمان است و ما هميشه اين روز خجسته
را جشن مي گيريم و خيابان ها را چراغاني و تزئين مي کنيم. اما براي امام
زمان هديه تولد هم داريم؟ چيزي هست که بشود به محضر مبارکش تقديم کرد و او
را در روز ميلادش خشنود ساخت؟ بياييد امسال کوچه پس کوچه هاي دل هامان را
چراغاني کنيم. در دل هاي تاريک مان چند چراغي روشن کنيم و آن را هديه کنيم
به امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف.
حضرت آيت الله بهجت مي فرمود: «خدا مي
داند در دفتر امام زمان (عج) جزو چه کساني هستيم. کسي که اعمال بندگان در
هر هفته دو روز (روز دوشنبه و پنجشنبه) به او عرضه مي شود. همين قدر مي
دانيم که آن طوري که بايد باشيم، نيستيم!»
ما هم اعتقاد داريم به اينکه اعمال ما هر
هفته بر امام زمان مان عرضه مي شود. ما خوب مي دانيم که موجب ناراحتي و
رنجش خاطر امام زمان هستيم و گناهان ما دل او را مي شکند. لذا برآنيم تا
بار ديگر در نيمه شعبان جشني بر پا کنيم. اما اين بار با دست پر. هديه
ما امسال به امام زمان دل هايي است که چهل روز هواي خود را داشته اند. مي
خواهيم از پنجم رجب تا نيمه شعبان چله بگيريم. و در اين چهل روز حداقل يک
گناه را ترک کنيم و مرتکب آن نشويم. اين بهترين هديه ما به امام
زمان و به خودمان است. با اين تير چند نشان مي زنيم. حضرت آيت الله بهجت مي
فرمايد: «تا رابط? ما با وليّ امر امام زمان (عج) قوي نشود، کار ما درست
نخواهد شد. و قوّت رابط? ما با وليّ امر هم در اصلاح نفس است.»
اين حرکت با نام «هديه تولد
خورشيد» با بضاعت اندکي راه اندازي شده است. لذا از تمام همکاران
وبلاگ نويس دعوت مي کنيم اگر حرکت ما را مي پسندند اولا به جمع ما بپيوندند
ثانيا با نوشتن درباره اين حرکت در پايگاه هاي خود مخاطبان شان را به آن
فرا بخوانند.
در همين رابطه بخوانيد:
- آيا
امام زمان، از اعمال و رفتار شيعيان اطلاع پيدا مى کنند؟
- عرضه اعمال بر امام زمان (عج)
بنر هديه تولد خورشيد:
بنر هديه تولد خورشيد (مخصوص بلاگفا) :
اگر کد بالا در وبلاگ تان کار نمي کند از
کد زير استفاده نماييد
تصوير يک . . . تصوير دو . . . تصوير سه . . . تصوير چهار
. . . .
براي مشاهده ي ليست خبرگزاري ها و پايگاه هايي که از اين طرح حمايت کردن ، مي تونين به اينجا مراجعه کنين :
۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سهشنبه
اسباب کشی اعتراض آمیز
خودتون از این تصویر متوجه میشین که چه خبره ...
بنده هم به نشانه ی اعتراض به این اقدام بلاگفا ، از این آدرس نقل مکان می کنم و تا حدود یک ماه آینده کلا این وبلاگ رو حذف می کنم
آدرس کپی های وبلاگ من در سرویس های دیگه ی وبلاگ نویسی :
من در پرشین بلاگ
من در پارسی بلاگ
من در بلاگ اسپات
۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه
در عجبم
سلام
مقدمه :
بعد از یه غیبت طولانی دوباره برگشتم.
توی این مدت داشتم یه سفرنامه ی کربلا تنظیم می کردم ولی نتونستم تمومش کنم چون به طور ناگهانی فلش دیسکم، در یک ترومای بسیار عجیب! تا مرز نابودی رفته و هنوز هم جرأت نمی کنم دوباره از اون استفاده کنم !!
داشتانش مفصله فقط اینقدر می گم که فلش دیسک عزیزم که MP3 Player هم بود و البته مخزن اطلاعات بنده ، در سیلاب کرم ضد آفتاب کودکان غرق شد !!!
در عجبم !!
چند روز پیش بود که ناوگان آزادی به مرزهای فلسطین رسید و صهیونیست های غاصب کردند آنچه که شیب سقوطشان را بیش ار پیش کرد
همین چند روز پیش بود که رهبرمان با پیام بسیار رسا و زیبایشان همه را به حرکت به سوی غزه و آزادی آن فرا خواندند
و بعد از آن بود که دوستانی شروع به ثبت نام برای اعزام به غزه کردند
ولی ناگهان با نزدیک شدن به مسابقات جام جهانی ، همه انگار آنچنان محو فوتبال شدند که دیگر غزه را به فراموشی سپردند
همه، حتی بانک ها هم برای جام جهانی تبلیغ می کنند ؛ ایرانسل که جای خود دارد ...
حتی در یکی از برنامه های خانواده ی صدا و سیما هم یک دکتر روانشناس از تأثیر فوتبال بر رشد استعدادهای بالقوه ی کودکان سخن می گفت
حتی در اخبار سراسری هم نشانی از غزه نیست ، ولی از فوتبال ... تا دلت بخواهد نشانه پیدا می کنی
حتی خود ما هم - که زیاد اهل فوتبال نیستیم - امروز بیشتر حواسمان به سالگرد 22 خرداد است ، تا به غزه
چه شد ؟!
آن همه شور و هیجانی که بعد از نمایش آن تصاویر از ناوگان آزادی ، در ما پدید آمد ، کجاست؟
تصمیم برای رفتن به غزه ، که در دل خیلی از جوانان ما پدید آمد ، چرا کمرنگ شد؟
چرا دیگر غزه تیتر اول خبرهای خبرگزاری ها نیست؟
و چرا امروز من کمتر به غزه فکر می کنم؟!!
و هزاران چرای دیگر همچنان در ذهنم پرسه می زنند ... و فقط این نظریه را در ذهن من بیش از پیش می پرورانند که
فوتبال حربه ای شده است برای اینکه افکار عمومی دنیا را از آنچه که در فلسطین و امثال فلسطین می گذرد، منحرف کنند
تا صهیونیست های بیچاره نفس راحتی بکشند! و کمی از سر کوفت شنیدن خلاص شوند! و بتوانند بر اهداف شان متمرکز شوند!
آری فوتبال شاید از اول به این قصد راه اندازی نشده باشد، ولی الآن برای همین قصد دارد پر و بال می گیرد و تبلیغ می شود ...
و بیچاره مایی که داریم گول این حربه را می خوریم
خدا عاقبت ما را ختم به خیر کند
فعلا همین ... التماس دعا
۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه
دیروز ، امروز ، و ... احتمالا فردا
سلام
با این موضوعی که خیلی هم ربطی به برنامه "دیروز ، امروز ، فردا" نداره دارم به روز میشم ...
منتظر باشین
دوباره سلام
چند روزی میشه که این دو خط بالا رو نوشتم ولی اونقدر به هم ریخته بودم که نمی تونستم بیام و چیزی بنویسم
دوستان!!!ی که در دوران نو جوانی ام ساعات فراوانی را با هم گذراندیم ، اکنون به جایی رسیده اند ، که از فکر کردن به آن ، تمام بدنم به لرزه می افتد ...
دوستانی که همیشه فکر می کردم در دنیا بهترین ها هستند ، فکر می کردم ارزشی تر از دوستانم جایی نخواهم یافت ... و البته راحت هم پیدایشان نکرده بودم
دوستانی که از نظر عقیده و تفکرات سیاسی و مذهبی ، همواره یکسان بودیم ...
آنقدر با این دوستان اشتراک نظر و عقیده و تفکر و حتی سلیقه داشتم که ... حتی خانواده هایمان هم ...
فقط چند سال از همدیگر بی خبر بودیم ... و الآن ...
الآن هر کدام از جایی سر در آورده اند که هیچ کداممان در آن روزهای خوش دوره نو جوانی فکرش را هم نمی کردیم
یکی -که از خانواده های سر شناس و مذهبی هم بود و همیشه به خانواده اش افتخار می کرد- دبیر بخش مهمی از روزنامه ی "...... ..." شده است و الآن هم در یکی از دانشگاههای آمریکا رشته "دین شناسی" !!!!!! می خواند ... و البته تصاویر جدیدی که از او دیده ام گویای دین گریزی است نه دین شناسی ... (آخر در آمریکا کدام دین را می توان شناخت) علاوه بر اینها در این روزها فقط دم از دوستان زندان رفته اش می زند و اینکه تعداد دوستان درون زندانش از بیرونی ها بیشتر است
دیگری -که اتفاقا در همسایگی مان زندگی می کرد و خیلی از روزها با هم به مدرسه می رفتیم و بر می گشتیم- بعد از روشن شدن مواضع "آقایان سبز" ، هنوز هم از آنها طرفداری می کند
آن یکی -که فرزند یکی از شهدای معروف جنگ تحمیلی است- آن چنان از آقای "موسوی" و "کروبی" دفاع می کند ، که گویی اگر پدرش اینجا بود لحظه ای از آن ها جدا نمی شد
آن یکی هم علاوه بر مخالفت با دولت ، با نظام هم مخالف شده است و در حال پیگیری برای مهاجرت دائم به آمریکا یا اروپاست
آن دیگری -که همه خانواده اش را می شناختم و حافظ کل قرآن هم هست- اکنون در آمریکا تحصیل می کند و از همان "آقایان سبز" حمایت می کند
و ... یکی دیگر -که تا همین یکی-دو ماه پیش فکر می کردم بهترین دوستم بوده است و همیشه به حال خوشی که در مسجد و هیئت دانشگاه داشت غبطه می خوردم- از همه ی کارهایی که در دوره نو جوانی و جوانی اش کرده بود ، برائت جسته است حتی از رفتن به "طرح ولایت" هم اظهار پشیمانی کرده است و ... در یک کلمه به همه چیز پشت کرده است
اینها فقط نمونه های بارزی بودند که ذکر کردم ...
الآن احساس کسی را دارم که در خانه اش نشسته است و ناگهان از چهار سو همه دیوارهای خانه اش فرو می ریزد ؛ احساس نا امنی می کنم ... چند شبی است که خواب به چشمانم نمی آید
نمی دانم به کدام سو در حرکتم ؟ آیا در فتنه هایی که در پیش است و هر کدام هم سخت تر از قبلی است می توانم راه درست را پیدا کنم ؟!
آیا پای من هم به خاطر لحظه ای غفلت ، خواهد لغزید ؟؟!
آیا این همه گناه و سیاهی های دلم ، روزی کار دستم نمی دهد ؟!!
خدایا کمکم کن ... می دانم که گناهانم زیاد است و نزد تو آبرویی ندارم .
میدانم که در زمان فتنه ، آن ها که ایمانی قوی دارند هم تاب نمی آورند . چه رسد به من که دلم از ایمان واقعی خالی است
می دانم که خیلی چیزها را نمی دانم ... در مقابل دشمنانم نمی توانم استدلال کنم ... ولی خداوندا این قدرت را به من بده که در مقابل نفس اماره ام بایستم
خداوندا مرا چشمانی ده ، که بتوانم در ظلمت و تاریکی نور را بیابم
خدایا به من صبری ده ، که بتوانم در مقابل هجوم اطلاعات به هم آمیخته بایستم و درست بنگرم و صحیح را انتخاب نمایم
خدایا به دستانم قدرتی ده ، که بتوانند در زلزله شدید فتنه ها ، به حبل متین تو بیاویزند و مرا از سقوط بِرَهانند
و باز هم همان دعای همیشگی که :
اللّهم وفّقنا لما تحبّ و ترضی و اجعل عواقب أمورنا خیراً
فعلا همین ... التماس دعا
۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه
کنکور فوق، انگیزه ی به درد خوردن ...
سلام
از چند روز مونده به کنکور فوق، مثل همه مراحل نسبتا مهم زندگی ام، دچار تردید شدم
نمی دونستم باید برم سر جلسه یا نه ؟!!! می تونم تقریبا بگم که فقط به یک دلیل رفتم، اون هم اینکه پولی که برای ثبت نام دادم بیخود هدر نره
شب قبلش اصلا نخوابیدم و فقط صبح از ساعت 8 تا 11 تونستم یه کمی بخوابم، به خاطر همین هم بعد از ظهر که می رفتم به طرف حوزه امتحانی، یه کمی سرم درد می کرد
ولی درست پنج - شش دقیقه قبل از شروع امتحان، اتفاقی افتاد که باعث شد به این نتیجه برسم که انتخابم درست بوده و هنوز هم جای امید برای پیشرفت و بهتر شدن توی رشته خودم دارم؛
دو نفری که پشت سرم نشسته بودن، داشتن با هم صحبت می کردن و من هم نا خود آگاه وارد بحث اونها شدم، از من پرسیدن که آیا قبل از این هم کنکور ارشد دادم؟ و من هم واقعیت رو گفتم. گفتم که سه سال پیش قبل از فارغ التحصیلی کنکور ارشد دادم و قبول هم شدم ولی به دلیل اینکه تا شهریور نتونستم فارغ التحصیل بشم، مجاز به ثبت نام نبودم.
یکی از اونها از من پرسید که سخت ترین قسمت سؤال ها مربوط به کدوم درس بوده و من هم بدون هیچ ذهنیتی گفتم "تاریخ ادبیات" !!! و بعدش اضافه کردم که کلا من همیشه با تاریخ ادبیات مشکل دارم
بحث که به اینجا رسید نفر دوم گفت که یکی از اساتیدشون کل "تاریخ ادبیات عرب" رو توی یک کتاب خلاصه کرده و انتشارات دانشگاه تهران هم اون رو چاپ کرده ... بعد هم تعریف کرد که کتاب خیلی مفید و راحتیه و خیلی توی فهم "تاریخ ادبیات" کمک می کنه
برام جالب بود درسی که همیشه باهاش مشکل داشتم و ازش خوشم نمی اومد رو بشه اینقدر راحت توی یه کتاب خلاصه کرد*
بعد از اون صحبت ها امتحان رسما شروع شد و من که با یک ذهنیت مثبت شروع کرده بودم وقتی سؤال ها رو خوندم و دیدم که تقریبا پنجاه درصد موارد رو یادم میاد ، خیلی خوشحال شدم و امیدوار شدم که واقعا بتونم سال آینده قبول بشم
حالا کم کم دارم می فهمم که واقعا توی این رشته که انگار یه جورایی با گوشت و خون من آمیخته شده، جای پیشرفت زیادی دارم و می تونم بعد از فارغ التحصیلی هم مفید باشم
انشا ء الله
*تاریخ ادبیات عرب در دوره کارشناسی 16 واحده که منبع اصلی اون هم یک کتاب حدودا 1000 صفحه ایه و طبق معمول پر از اسم و تاریخ و ...
فعلا همین ... التماس دعا